اگر مغز ما بتواند مستقیم و بیواسطه به یک کامپیوتر دستور دهد، پس ما توانستهایم دادهای را مستقیماً از درون حافظهمان به یک ماشین ارسال کنیم، بدون اینکه نیاز باشد آن را تایپ یا بیان کنیم. در حال حاضر چنین ایدهای تحت عنوان واسط مغز و رایانه (BCI) در قالب پروژههای مختلف دنبال میشود.
شرکت نورالینک متعلق به ایلان ماسک یکی از شناختهشدهترین شرکتهای حوزهی واسط مغز و رایانه است. ایده نورالینک این است که با کاشت یک تراشه در مغز بتواند مغز را مستقیماً به ماشینی دیجیتال وصل کند.
تکینگی چیست؟
تصور کنید یک کامپیوتر مرکزی وجود داشته باشد که هر کسی بتواند ذهنش را آنجا بارگذاری کند. ماشینی که به خودآگاهی همهی انسانها دسترسی داشته باشد. اینجاست که پای سؤالات فلسفی به تکنولوژی باز میشود. آیا میشود گفت مجموع این مغزهای متصل، یک ابر مغز یا مغزی خداگونه خواهد بود؟
اگر این رابطه دوطرفه شود و این ماشین خداگونه بتواند ذهن ما را دستکاری کند، آنگاه تعریف ما از فردیت انسان دستخوش تغییر اساسی نمیشود؟ اینها سوالاتیست که ژیژک در کتاب «هگل در یک مغز سیمپیچیشده» میکوشد به روی ما بگشاید و کمی در باب چیستی و چگونگی ماهیت واسط مغز و رایانه و بهخصوص ایدهی نورالینک اندیشهورزی کند.
اگر چنین ایدهای تماماً محقق شود، آنگاه ما با پدیدهای روبهرو خواهیم بود که به آن تکینگی میگویند. تکینگی به شکلهای مختلفی تعریف میشود.
اما نزد ژیژک به این معنی است که ما بتوانیم افکار و تجارب خود را مستقیماً در یک فضای ابری به اشتراک بگذاریم. فضایی دیجیتال که افکار هر کدام از ما در دریایی از تجارب ذهنی دیگران غوطهور است.
قبل از اینکه این پدیده را از نگاه آدم فلسفه ببینیم، بهتر است بدانیم درک خود ایلان ماسک، یک آدم فناوری از این پدیده چگونه است.
ایلان ماسک میگوید شما کلی حرف در سر دارید که برای انتقالش مجبور هستید آنها را در قالب کلمات فشردهسازی کنید و با حرکت مکانیکی لب و زبان آن را بیان کنید، یک روش کند با پهنای باند محدود.
حالا، طرف مقابل شما باید با گوش این اطلاعات را دریافت کند، آنها را از حالت فشرده بازگشایی کند و بعد بر اساس آن یک شبیهسازی از مدل ذهنی شما انجام دهد، تا متوجه شود چه در سرتان میگذرد. بهجایش، به چیزی شبیه تلهپاتی فکر کنید. خواندن ذهن همدیگر با سرعت بالا بدون نیاز به یک واسطه مکانیکی.
اما آیا چیزی که ایلان ماسک میگوید واقعاً شدنی است؟
دیدگاهی وجود دارد که به خارجگرایی (externalism) معروف است که میگوید خودآگاهی ما خارج از بدنمان است. یکی از این خارج گرایان رادیکال، ریکاردو مانزوتیست که ادعا دارد تجارب ما خارج از سرمان است.
مثلاً درباره تجربه دیدن رنگینکمان، مانزوتی میگوید، اگر ما در زاویه خاصی قرار نگیریم آن کمان رنگین ظاهر نمیشود. یعنی رنگینکمان فقط وقتی وجود دارد که تابش نور خورشید و قطرات باران و حضور ما در نقطه خاصی همزمان اتفاق بیفتد.
اینطور نیست که چیزی در بیرون وجود داشته باشد و فقط تصویری از آن در ذهن ما ذخیره شود (باور رایج در نوروساینس) بلکه برای وجود داشتن رنگینکمان ذهن ما هم بخشی از یک مجموعهی بزرگتر شامل خورشید و قطرات باران و… هست که خارج از ذهن ما هستند، پس بخشی از خودآگاهی ما به بیرون از ذهن ما بسط پیدا میکند.
این نظریه کمی پیچیده است و اگر علاقهمند شدهاید بیشتر درباره آن بدانید میتوانید به ویدیوهای مانزوتی در یوتیوب مراجعه کنید که سعی میکند ایدهاش را به زبان ساده توضیح دهد.
اگر از ایده خارج گرایان که عملاً ایده ایلان ماسک (که پیشفرضش این است که کل تجربه یک پدیده در ذهن ما ثبت میشود) را ناممکن میکند، بگذریم. هنوز هم میتوان این ایده را به شکلهای دیگری به چالش کشید.
ژیژک نکته مهمی را پیش میکشد، و آن نقش زبان در شکل دادن به افکار ماست. ایلان ماسک خیلی ساده فکر میکند که افکار ما مستقل از زبان در ذهن ما هستند و میتوانیم آنها را بدون میانجیگری واژگان به دیگری منتقل کنیم. با همان غنایی که در ذهنمان هست بدون اینکه نیاز باشد، با سادهسازی و کلمات بیکیفیت این کار را انجام دهیم.
اما اگر همین زبان ساده و “بیکیفیت” دلیل غنای افکارمان باشد چه؟ درست است زبان، درهمپیچیدگی افکار را به واژههایی ساده تقلیل میدهد. مثل وقتی که به پارتنرمان میگوییم «دوستت دارم».
غنای احساساتمان به جملهای که روزانه صدها بار تکرار میشود، تقلیل پیدا میکند. اما همین تقلیل، مانند کلیدی است که گنجینهای از حرفهای نگفته را در ذهن طرف مقابل به یکباره باز میکند.
حتی ژیژک از این پیشتر میرود و با نگاهی هگلی به زبان میگوید: «ما همین که شروع به صحبت میکنیم، به شکلی بازگشتی به واسطه آنچه میگوییم بهتر میفهمیم که واقعاً چه در سرمان میگذرد. نه اینکه از پیش دقیقاً پیامی مشخص در سر داشته باشیم. ما با کلمات فکر میکنیم و حتی هنگامیکه اسلحهای پیش روی ماست، با پردازش شبکهای از واژگان مرتبط با آن به درکی از آنچه میبینیم، میرسیم.»
علاوه بر اینها، در یک چارچوب کلیتر میتوان گفت، تقلیل (نبود همهی جزئیات) میتواند باعث تقویت محتوای چیزی شود. یعنی تقویت معنای آن چیز.
ارسطو میگوید، فصاحت کلام یعنی چیزی را بدون اینکه نیاز به بیانش باشد گفته باشیم. یعنی فصیحترین کلام، کلامی است که بدون اینکه گفته شود، دریافت شود.
میدانیم که در نوشتههای پیچیده، خطوط نانوشته زیادی لابهلای سطرهای متن برای دریافت وجود دارد که باعث میشود با هر بار خواندن متن به معانی عمیقتری برسیم.
آیا این همان فصاحتی نیست که ارسطو میگوید؟ یک متن سلیس و سرراست و قابلفهم، چه چیزی غیر از آنچه گفته، برای گفتن دارد؟ به عبارتی همین شکست در بیان کامل آنچه میخواهیم انتقال دهیم یک ارزش اضافی تولید میکند.
درست مثل وقتی که فرد عاشقی در حین ابراز احساساتش به معشوقش به تتهپته میفتد و نهایتاً با لکنت احساسش را ابراز میکند. اما همین موفق نشدن در بیان راحت و روان احساسش است که شاهدی بر اصالت عشقش میشود.
یعنی اگر خیلی راحت و بدون استرس و دستپاچگی به معشوقش ابراز علاقه میکرد دیگر واقعاً عاشق نبود. به بیان هگلی، شکست در انتقال کامل مفهوم در مرتبهای بالاتر، باعث ایجاد معنایی غنیتر میشود.
آیا انتقال تمام و کمال و کاملاً موفقیتآمیز همهی جزئیات از طریق واسط مغز و رایانه نورالینک و نمونههای مشابه دیگر، آن مرتبهی متعالیتر از معنا را قربانی نمیکند و به شکل تناقضباری، ارتباطات انسانی را با همه ویژگیهای عاشقانه، ادبی و معنویش به ارتباطی ماشینی فرو نمیکاهد؟
البته، این تنها بُعدی نیست که میتوان از طریق آن ایده واسطهای مغز و رایانه را به چالش کشید. در مطلب بعدی، به وجوه دیگری از قضیه خواهیم پرداخت.